حالمو که میپرسه سر درد دلم باز میشه...
میگه : دلت واسه نفست تنگ شده...برگرده خوب خوب میشی...
میگم : تنهایی داره خفم میکنه...
میگه : خودتو سرگرم کن...نذار وقتی از سفر برگشت افسرده باشی...
میگم : آخه اون که باشه افسردگی معنی نداره...
میگه : اثرش رو توی چشمات میبینه...ناراحتش نکن...
میگه : جوری عاشق باش که حتی وقتی نیست حضورش رو حس کنی...
میگم : وقتی نیست انگار سقف خونه کوتاه میشه...انگار دست و پامو با زنجیر بستن...انگار.....
آه میکشم...بغضم سنگین شده...
منتظرم یه چیزی بگه تا بغضم بترکه...
اما چیزی نمیگه...
سکوت میکنه تا من بگم...
میگم....
اونقدر میگم تا صورتم خیس اشک میشه...
خیسه خیس...................................
نظرات شما عزیزان: